سلام پسر نازنینم بهدادی امروز صبح زودتر از همیشه بیدار شدی. ساعت نه بود که صدای قشنگتو شنیدم و اومدم پیشت. صبحانه تون رو میل فرمودین و یه لباس سرهمی راحت تنت کردم و آماده شدم که بابایی بیاد دنبالمون تا بریم مرکز بهداشت و واکسن یکساله گی تو بزنیم. واکسن ام ام آر. لباست خیلی قشنگ و راحت بود. منو یاد اون موقعی انداخت که سر کار می رفتم و شب به شب از بازار تجریش بر می گشتم خونه و یه دست فروش توی هوای سرد داد می زد که آخریه آخریه. این لباس رو دست اون فروشندهه دیدم و دلم نیومد که آخرین دشتش رو بی تفاوت از کنارش بگذرم. ازش رد شده بودم اما برگشتم و اونو خریدم و اومدم خونه و دادمش به مامانم که برام نگه داره تا...